محمدرضامحمدرضا، تا این لحظه: 15 سال و 8 ماه و 26 روز سن داره

محمدرضا

شهر بازي وتئاتر

1390/7/7 1:43
نویسنده : مامان فاطمه
465 بازدید
اشتراک گذاری

چند شب پيش بود كه ما رفتيم فرهنگسراي خاوران كه هم بچه هال برن شهر بازي وهم اينكه خودمون هم بريم ونمايش پنجره فولاد كاري از آقاي اكبر عبدي رو ببينيم . كه ريحانه وساجده و خاله مريم عليرضا و هيلا ومامانشون هم بودند . هيلا وعليرضا بچه هاي دوست خاله مريم بودند كه هيلا فقط دو روز از محمد رضا كوچيكتره وخيلي خوب با هم بازي مي كردند . خلاصه بچه ها به همراه باباجون (لازم به ذكر كه محمدرضا به مامان وبابا ،مي گه مامان جون وبابا جون حتي در اوج بيحوصلگي وعصبانيت) رفتند شهر بازي اما هيلا كه بابا جون رو تا حالا نديده بود حاضر نشد بره پيش مامانش موند. من و مريم جون (تازه به خاله مريمش هم ميگه مريم جون واولين كلمه اي رو هم كه گفت مريم بود) مامان هيلا و ريحانه (دختر خاله كبري) رفتيم براي تماشاي نمايش  . خالاصه نمايش شروع شد البته در فضاي باز همين كه نمايش به نيمه رسيد بارو شديدي گرفت اما نمايش اينقر قشنگ بود كه مردم حاضر به ترك سالن نشدندخلاصه بعد از يه 15 دقيقه اي نمايش دوباره شروع شد باباجون هم كه خسته شده بود با بچه ها اومدند پيش ما وبقيه نمايش رو همگي با هم ديديم . وقتي نمايش تموم شد دوباره رفتيم شهر بازي وبچه ها ومامان جون يه بازي كردند واومدديم و رفتيمشام خورديم چون محمد رضا خيلي پيتزا دوست داره رفتيم وپيتزا خورديم . جاي همتون خالي. شب خاطره انگيزي بود چون محمدرضا اولين تئاتر زندگيش رو ديد .

كلا محمدرضا خيلي به تلويزين علاقه داره البته به سريالهاش . توي ماه رمضون كه سريال پنج كيلو متر تا بهشت ميديد صحنه اي كه امير حسين زير درخت پيدا كردند وگريه مي كردند محمدرضا هم با اونها گريه مي كرد بعد كه متوجه شد من دارم نگاه مي كنم با عصبانيت خودش رو زد به كوچه علي چپ ومنو دعوا كرد كه توچرا اينجايي برو به كارت برس . خلاصه ايناز خاطره اي كوچك از ما . (اگر دوست داشتيد حتما بريد ونمايش رو ببينيد تا18 مهر توي فرهنگ سراي خاوران هستش. )

ببخشيد عكس هاي اون شب كيفيت خوبي نداره وگرنه عكس ها رو هم براتون مي گذاشتم .

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

ریحانه
14 مهر 90 0:16
عادت نکردن به فکر کردن نیاز داره،تفکر درباره آنچه ما داریم و دیگران ندارند و آنچه ما نداریم و دیگران دارند! خدایا ما را کمک کن تا قدر داشته ها و نداشته هایمان را بدانیم.
مامان پرهام
15 مهر 90 12:39
الهی! قربون اون برو به کارت برس! گفتنت پسر احساساتی!


ممنون
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به محمدرضا می باشد